نیاز به ضرورت آن در محافل فکری دینی. در نتیجه، این تصور نادرست است که تحولات اساسی فکری و فلسفی در اروپا صرفاً خاستگاهی پروتستانی داشته است یا این که پروتستانتیزم اسلامی بدون در نظر گرفتن مقدمات و معدات فکری آن، در جهان اسلام ممکن است؛ گر چه در سودمندی و ضرورتش نباید تردید کرد.
کلمات کلیدی، اصلاحات دینی، جهان اسلام، اروپا، الهیات و کلام اسلامی
فهرست
پیشگفتار
مناسبات تاریخی اسلام و غرب…. 1
پرسش اصلی در این رساله.. 8
اصطلاحات…. 11
پیشینه بحث از پروتستانتیزم اسلامی… 15
.. 29
فصل دوم: عصر اصلاحات دینی29
وقوع جنگهای صلیبی… 35
دوره آباء. 45
قرون وسطی… 47
دو انتقاد اساسی… 48
کشف دوباره ارسطو.. 60
ادوار قرون وسطی… 61
دوره رنسانس….. 67
اومانیسم.. 69
دسیدرئوس اراسموس (1466-1536). 74
دورۀ مدرن (1700- تا امروز). 79
ملاحظات مهم در مورد نهضت اصلاحات دینی… 83
فصل سوم: دوره اصلاحات دینی
آناباپتیستها یا جناح چپ نهضت اصلاح دینی. 92
الف. برگزاری شورای ترنت…. 93
ب. راهاندازی دوبارۀ دستگاه تفتیش عقاید یا انکیزاسیون.. 98
ج. تاسیس جامعه یسوعیان.. 99
مروری بر زندگی اصلاحگران دینی در قرن شانزدهم.. 100
مارتین لوتر (1483- 1546). 102
لوتر و سایر ادیان.. 119
اولریخ تسوینگلی… 122
ژان کالون (1509-1564). 124
مقایسه جریان لوتری با جریان کالونی… 129
فصل سوم: حولات اصلاحی در جهان اسلام155
ستیز با اندیشه در جهان اسلام. 161
جریان اصلاحات دینی در کشورهای عربی (مصر و شامات) 183
شیخ محمد عبده (1266-1323). 192
محمد رشید رضا (1865-1935). 193
عبدالرحمن کواکبی (1295-1320). 193
حسن البنا (1906-1948). 195
سید قطب (1906-1966). 196
جریان اصلاحات دینی در ترکیه. 196
بدیع الزمان سعید نورسی (1873-1960). 197
جریان اصلاحات دینی در ایران.. 200
محمدحسین نائینی (1277-1355ق). 202
امام خمینی (1281-1368). 203
منطقه شبه جزیره هند.. 218
جماعت تبلیغ.. 220
احتمالات در باب علل انحطاط مسلمانان. 221
فصل چهارم: شباهتها و تفاوتها224
محور تشابهات: 227
محور تفاوتها و مفارقات: 252
فصل پنجم: خاتمه281
ضمائم.. 306
اعلامیه نود و پنج مادهاى لوتر.. 306
یادداشتى بر “اعلامیه نود و پنج مادهاى لوتر”.. 322
کتابنامه. 330
پیشگفتار
مناسبات تاریخی اسلام و غرب
روابط و مناسبات میان اسلام و غرب مسیحی از دیر زمان فراز و نشیبهای زیادی داشته و این بدان سبب است که هر دو سوی این داستان کمابیش از نقاط قوت و ضعف دیگری آگاه بودهاند و در پی آن بودهاند که ضمن استفاده از جهات مثبت همدیگر، از جهات ضعف نیز در چیرگی بر رقیب خود بهره برند. اسلام و تمدن برخاسته از آن، پیشینهای درخشان دارد و توانسته است در برهه مهمی از تاریخ، فرهنگ و تمدن بشری را به خوبی رهبری کند و هم اکنون نیز توانمندیهای فراوانی را در خود جای داده که میتواند برای آینده بشر بس مفید باشد. از سوی دیگر، فرهنگ و تمدن غرب چنان است که هیچ ملتی نیست که از مزایای و عیوب آن در امان باشد؛ خشن و بیرحم، مادهپرست و متهاجم که بنیان خانوادهاش سست و لرزان است؛ ولی همین فرهنگ رویه دیگری دارد؛ حکیمان و دانشوران و عالمان و فیلسوفان هنرمندان و صنعتگرانی پرورده که بینان فکری بشر را دگرگون کردهاند. این فرهنگ به مردم خود سختکوشی و نظم و انضباط و وظیفهشناسی و انتقادپذیری را آموخته و از ریاکاری و چاپلوسی فاصله گرفته است؛ جزئینگر و قانونگراست؛ به همه استعدادها میدان داده و سیلی از ابداعات و اختراعات نیک و بد را راه انداخته است.[1]
افزون بر این، هم اسلام و هم غرب داعیهای جهانی داشته و دارد و نگرانیهایی هم در هر دو سوی این داستان وجود داشته است. هجوم قبایل عرب مسلمان به قلمروی امپراتوری روم ایران و پیروزیهای خیرهکنندۀ آنان تا قلب اروپا در فرانسه و نیز در شرق تا دیوارهای چین، موضوعی بوده که همیشه غرب مسیحی را نگران کرده است. جنگهای طولانی و دویستسالۀ صلیبی در واکنش به این موضوع درگرفت و حتی گفته میشود که هجوم مغولان نیز به تحریک و تشجیع آنان بود.[2] بدگمانی و سوءظن غرب به همسایگان مسلمان خود در شرق حتی با شکست غرب در جنگهای صلیبی[3] و نیز مواجهه و ملاحظه جهات مثبت در تمدن اسلامی نیز نه تنها کاسته نشد که افزونتر نیز شد. غرب با اسلام و پیامبر (ص) و کتاب آن و نیز معتقدان به این دیانت جدید به شکلی موهن برخورد کرد و برای مثال از الفاظ موهنی چون ساراسنها[4] و ترکها برای اشاره به انبوه پیروان و هواداران اسلام که اقوام مختلف و با درجات متفاوت فرهنگی و علمی بود، استفاده کرد. این موضوع خاص دوره قرون وسطی نبوده و بعد از آن هم ادامه داشته است.[5]
در این سو نیز به غرب و پدیدهها و دستاوردهای آن بدبینانه نگریسته میشد تا جایی که همه نمادهای غرب و سمبلها و نمادهای آن گمراهکننده و ویرانگر و اغواگر دانسته شد و حتی جمع کثیری از اهل دانش ومعرفت، به پدیدۀ مدرنیته که مزایا و فواید فراوانش در دسترس همگان بود، به مخالفت و عناد پرداختند. هیچ پدیدۀ نو از غرب نبود که آن را دامی مهلک برای ساکنان این سوی جهان ندانند.[6] البته اگر بخواهیم قدری با این گروه همدلی کنیم و به آنها حق دهیم، باید بپذیریم که ورود مظاهر تمدن جدید در جوامعی مثل جوامع ما با این مشکل مواجه بوده که افراد صرفاً به استفاده از آن اکتفا نمیکردند، بلکه آن را نشانۀ نوعی برتری ساحتهای دیگر میدانستند و همین موجب نگرانی متدینان شده و شاهد بر این مطلب، آنکه کسانی که برای اولین بار با این مظاهر و پدیدهها روبرو شدند، از میزان تعهد و التزام دینیشان کاسته شد و حتی عدهای از دین خود نیز برگشتند و همین بود که زنگ خطر را برای متولیان امر دین و دینداران مسلمان به صدا درآورد.
در مقام مقایسه جهان اسلام و غرب باید گفت که تمایلات استعماری هم در میان حاکمان مسلمان و هم در میان حاکمان مسیحی هر دو وجود داشته است و چنین نیست که این بدنامی خاص غرب بوده باشد. رفتار فاتحانی مثل سلطان محمود غزنوی، نادرشاه افشار، آقامحمدخان قاجار، در هند و قفقاز و غیره در یغماگری و به تاراج بردن، به سان استعمارگران جدید بود. در عین حال، غرب و شرق تعاملات و دادوستدهای سودمندی در مجموع داشتهاند که اگر این مناسبات از حواشی منفیاش جدا میشد، در مجموع وضعیت بشر به شکلی بهتر از وضعیت کنونی بود. امروزه نیز گر چه کسانی چون هانتینگتون پیشبینی میکنند (و شاید نه توصیه) که غرب و اسلام سرانجام رو در روی یکدیگر قرار میگیرند،[7] اما این مواجهه از نظر او میان تمدنهاست نه ملتها.[8] به نظر او، اسلام رقیب سیاسی غرب است. ولی منتقدان فراوانی نیز در مغربزمین وجود داشته و دارند که بر این باورند که میان تمدن اسلامی و غربی قرابتهای بسیاری میتوان یافت. هر دو تمدن خاستگاههای نیرومند دینی دارند که از قضا در گذشته با هم رابطه داشته و وامدار یکدیگرند و ریشههای هر دو تمدن در ادیان ابراهیمی است. بگذریم که کسانی چون یاسپرس از اسلام چنان سخن گفتهاند که گویا اسلام از ظهورات تمدن غربی است[9] (گرچه به یک معنا که مبنایی علمی هم دارد. اسلام دینی غربی است، زیرا از شبهجزیره عربستان تا سواحل مدیترانه که خاستگاه پیامبران بزرگ آسمانی است، بخشی از غرب دانسته میشود، همچنان که شرق به نقاط دورتری چون هند، چین و ژاپن اطلاق میشود.)
نکته دیگری که در مناسبات میان شرق به طور کلی و جهان اسلام[10] به خصوص با غرب باید بدان توجه داشت، آن است که غرب – که عمدتاً مرادمان سیاسیون آن است- از دیرزمان نگرشی خاص به شرق داشته است و به آن، به عالمی برابر و مساوی نگاه نکرده است و به بیان دیگر، آن را «جایی» و «چیزی» میدانسته که باید شناخت و بر آن غلبه یافت و همین مشکلساز شد. شاید بتوان این را یکی از ویژگیهای استشراق بدانیم که هر چند شاید فرهیختگانی که دستاندرکار شناخت شرق بودند، (و به همین دلیل باید نظر افراطی کسانی را که شرقشناسان را صرفاً عوامل و پیشقراولان استعمار دانستهاند، خارج از مرز انصاف دانست) انگیزههای متفاوتی داشتند ولی سیاست و روح حاکم بر کار آنها تا حدی اینگونه بود.[11]
البته این نگاه نیز در میان بعضی هم در ناحیۀ شرق و هم در ناحیۀ غرب وجود داشته که شرق و غرب دو ماهیت متمایزند و نه شرق میتواند ازغرب الهام گیرد و نه غرب، و هرگونه تلاش برای سازگاری و هماهنگی میان آنان، سرانجام مطلوبی ندارد. اما این نگرش خوشبختانه در حاشیه است و نگرش غالب آن است که میان دو فرهنگ و تمدن میتوان به نوعی تلائم و سازگاری و داد و ستد دست یافت.[12] از همین روست که در دو سده اخیر در جهان اسلام این موضوع در کانون تأملات متفکران و دلسوزان جهان اسلام قرار گرفته است که چرا جهان اسلام به بلیۀ انحطاط و عقبماندگی گرفتار شده است. مگر جهان اسلام با فعال کردن آن تواناییهای بالقوه خود در دورهای، سرآمد اندیشه و علم و فن در جهان نبود؟
حال با صرف نظر از هر گونه نگرش منفی و بدبینانه به دو طرف این موضوع، این پرسش مطرح میشود که چرا امروزه جهان اسلام به وضعیت کنونی درآمده است. پیشفرض هر گونه مقایسه، پذیرش پارهای شباهتها و همسانیها میان دو طرف تشبیه و مقایسه است. واقعیت این است که شرق و غرب از دیرزمان و به رغم همه مشکلات و موانع بر سر ارتباطات، تعاملات فکری و غیرفکری عمیق و سودمندی داشتهاند. غرب را نمیتوان جهانی کاملاً متفاوت و بریده و بیگانه از شرق دانست. تا آنجا که شواهد دینی و تاریخی بیان میکند، همۀ پیامبران بزرگ از شرق برخاستند[13] و خاورمیانه خاستگاه بزرگترین پیامبران و مؤسسان ادیانی بوده است که در غرب شهرت و رواج دارند و از همین مناطق بود که مبلغان و مبشران زیادی به مناطق مختلف اروپا عزم سفر کردند و ضمن تبشیر مردم را به پذیرش مسیحیت ترغیب کردند و البته موفق هم شدند. از این گذشته، شرق و غرب مناسبات تجاری قویی داشتهاند که نمیتوان تأثیر آن را در صرف مراودات اقتصادی و تجاری دانست. تبادل اندیشه از راههای زیادی صورت گرفته و میگیرد که یکی از آنها سفرهای تجاری و ارتباطات اقتصادی مردمانی بوده که نگرشهای فکری و دینی گوناگونی داشتند. به شهادت تاریخ، تحولات تمدنی در جهان اسلام و پیشرفتهای علمی و فرهنگی تأثیر عمیقی بر غرب نهاد، تا جایی که بزرگترین دستاورد مثبت جنگهای صلیبی برای غربیهایی که به ظاهر در این جنگها شکست خوردند و خسارتهای انسانی و مالی فراوانی متحمل شدند، آشنایی با جهان پیشرفته اسلام بود که غرب را از خواب بیدار کرد و مشتاق جنبههای اثباتی تمدن خود کرد.
از سوی دیگر، شرق به رغم همه عقبماندگیها، صدها سال است که به طور جسته و گریخته از اخبار غرب و دستاوردهای آن آگاه شده و کوشیده است که برای حل مشکلات خود و دفع تعرضات همسایگان ِمتجاوز، از سازو کارهای نظامی مغربزمین آگاه شود و از آن به سان برگ برندهای استفاده کند. به جرأت میتوان گفت که در جهان اسلام تنها ابزارهای نظامی و برگهای نیرومند جنگی بود که برای فرمانروایان شرقی جذابیت داشته و البته جنبههای دیگری از هنر که میتوانست اسباب عیش و خوشی اصحاب دربار را فراهم کند. اما به رغم سابقه طولانی این مناسبات و ارتباطات، متأسفانه در جهان اسلام گروهی خود را از نظر منطق نظری و عملی هیچگاه نیازمند غرب ندانستند و گاه با غروری جاهلانه گمان کردند با بیارزش کردن ارزشهای واقعی بهدستآمده در مغربزمین که حاصل و دسترنج زحمات فراوان کسانی بود که زندگی و رفاه خود را صرف دانستن و یافتن کرده بودند، میتوانند تشخصی برای خود قائل شوند. این گروه خوشخیال و سادهانگار که گویی از همه اخبارعالم بیخبرند، تصور کردهاند که همه آنچه غرب به دست آورده، محصول مصادره و غارتگری است. اینان، بر خلاف گروهی دیگرند که تصور میکنند که در مبادی فکری و عقلی (به ویژه الهیاتی و کلامی) مردمان آن سوی عالم تحولی رخ داده است و همه دستاوردهای امروزی ناشی و ناتج از همان تحول فکری است.
با ملاحظه همه این جوانب، بسیاری از کسانی که بنا به علایق دینی یا سلایق ملی، در اندیشه اعتلای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جهان اسلام و ایران بودهاند، این پرسش را مطرح کردهاند که چرا جهان اسلام، به رغم گذشته درخشان و سوابق تمدنی در وضعیت نامطلوبی به سر میبرد و هنوز هم دورنمای مطمئن و روشنی برای این مناطق وجود ندارد. این گروه کسانیاند که دیگر صرف افتخار به گذشته نمیتواند آنان را اقناع کند و بر این نکته تأکید دارند که اگر این بخش از جهان فاقد سابق درخشانی بود، شاید وضعیت موجود را راحتتر میپذیرفتیم ولی آن گذشته درخشان و این شرایط فعلی هم به لحاظ نظری وهم به لحاظ عملی ناپذیرفتنی است. به بیان دیگر، رشد و شکوفایی تمدن و فرهنگ غرب طی سدههای اخیر که شکلی اعجابانگیز و خیرهکننده و فراگیر داشته، همیشه این پرسش را در سطوح مختلف نخبگان و تودههای مردم مطرح کرده است که راز این تحول بزرگ در چیست. این مسئله آن قدر واضح و انکارناپذیر است که هیچ یک از نقاط منفی یا منفیبافیها علیه این تمدن نمیتواند سئوال و پرسش مذکور را بلامحل کند. قطعاً کسانی که در این سوی گیتی رخدادهای آن سوی جهان را نظاره میکنند، بنا به سوائق فکری، دینی و ملی خود دیدگاههای متفاوتی دارند. این مسئله زمانی برای ما جنبه جدیتری مییابد که سوابق تمدنی درخشان خود را در نظر میگیریم و با حسرت از گذشته و تأسف بر حال بدان مینگریم.
حال اگر نگاهمان را به شرایط خاص ایران معطوف کنیم، در صد و پنجاه سال اخیر این سؤال همواره فراروی اندیشوران ما بوده است. وقوع جنگهای خانمانسوز با روسیه و انعقاد دو قرارداد گلستان و ترکمانچای هر چند از دیدگاه بسیاری فقط حامل پیامدهای منفی و ویرانگر بود، ولی از منظری دیگر باید همین جنگها و شکستهای خوارکننده را به سال سیلیهای سختی بدانیم که جامعۀ عقبمانده و راکد ایران را به بیداری واداشت. کافی است نگاهی به یادداشتهای مختلف جهانگردان یا ایرانیان سفرکرده به فرنگ بیندازیم وعمق عقبماندگی و ناامیدی و استیصال آنان از بهبود وضعیت را دریابیم. با این نگاه، شاید بتوانیم این حملات و شکستهای پی در پی را – در عین تلخی و ناگواری – موهبتها و الطافی بدانیم که شکلی مخوف وهولناک داشت، ولی سرآغازی بود برای بیداری ایرانیان و اندیشیدن آنان در باب علل وعوامل عقبماندگی.
در مواجهه با این وضعیت اسفبار، عدهای تنها آیه یأس خواندهاند و هر گونه امیدی را نابجا دانستهاند. کسان دیگری که کور سویی از امید داشتهاند، در حل این مشکل تاریخی راهحلهای متفاوتی ارائه کردهاند. جمعی بر این باور بودهاند که ما باید یکسره از تمام ارزشها و سنتهای دینی و ملیمان دست برداریم و پس از وداع کامل با گذشته، همچون لوح سپیدی شویم در اختیار ارزشهای تمدنی مغرب زمین. در نظر این گروه، میراث تمدنی ما امروزه کاملاً عقیم است و مغربزمین بستۀ کاملی است که باید یکسره آن را پذیرفت تا به دستاوردهایی مشابه دست یابیم. شاید عدهای تصور کنند که این گروه لزوماً و تنها برای تحقیر ملی شعارهایی مثل این که «از فرق سر تا نوک پا باید غربی شد،» دادهاند.[14] شاید این مطلب در مورد عدهای نیز به واقع صادق باشد، ولی نباید آن را به همه تعمیم داد. وجه دیگر این انگاره، ناشی از مبانی فلسفی و معرفتشناسانه غرب است که بر این نکته تأکید دارد که آنچه غرب را غرب کرد، مجموعهای از مؤلفههاست که به سان منظومهای در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند و چون اجزای یک مرکب در یک فرایند شیمی، عمل میکنند. اما در سوی دیگر نیز کسانی بودهاند که حل مشکل را در خود جستجو میکردهاند و بر این باور بودهاند که خطاست که نسخه بیماری را به بیمار دیگری بدهیم و سادهدلانه منتظر بهبود بیمار باشیم. حال آیا این دو دیدگاه را نمیتوان دیدگاههایی افراطی دانست که هر یک حظی از صواب و بهرهای از درستی را در خود جای داده است؟ اگر چنین باشد ما زمانی خواهیم توانست به بازسازی هویت ملی و دینی خود موفق شویم که ابتدا عناصر مثبت خودی را با عناصر مثبت بیرونی درهم آمیزیم و سپس با همتی همگانی، خواهان زندگی بهتری باشیم.
در اینجا دیدگاه افراطی دیگری هست که تمامی گناه و تقصیر را به گردن دیگرانی میاندازد که ضمن بستن همۀ راههای تعالی و رشد، به یغماگری و چپاول دیگران از جمله کشور ما پرداختند. در تحلیلی واقعبینانه هرگز نباید نقش منفی و ویرانگر عوامل بیرونی را دست کم گرفت و از آزمندی و ولع آنان برای غارتگری و چپاول غافل شد. رقابتها و حسادتها که خاستگاههای شخصی، ملی و دینی و غیره دارد و چه بسا کار را به خشونت و وحشیگری و جنگ و جنایت بکشاند، موضوعی است که همیشه وجود داشته است، اما نباید فراموش کرد که بسیاری از اوقات همین دشمنان عاقل بودهاند که کسانی یا قومی را بلند کردهاند و به همین دلیل بوده که در ادبیات کهن ما نیز به درستی و زیرکی گفتهاند که دشمن دانا بلندت میکند و دوست نادان بر زمینت میزند. با این حساب، نباید اولاً وجود دشمنیها و رقابتهای ناسالم را انکار کرد – موضوعی که عدهای آن را انکار کردهاند و یکی از عوامل مهم عقبماندگی را نادیده گرفتهاند و در نتیجه، نقش عامل درونی را چنان پررنگ کردهاند که گاه موضوع تا مرز سرخوردگی و نومیدی پیش رفته است – و از سوی دیگر، نباید دچار آفت خودفریبی شد و همه عیبها و مشکلات را از چشم دیگران دید. آدمی اگر بیمار شد، نباید دچار عارضه انکار بیماری شود یا از آن شرم داشته باشد و نیز نباید اگر محیط ناسالم و غیربهداشتی است، بدان بیاعتنا باشد. در نتیجه، هم باید واقعبینانه به درون و عارضه حاصله بپردازد و هم به فکر پاکسازی بیرون و نفی عوامل مزاحم و مخرب باشد.
* * *
پرسش اصلی در این رساله
آنچه در این نوشته در صدد بررسی آنیم، این پرسش است که کدام مبادی فکری، نقطه آغاز تحولات و سنگ زیربنا در مغرب زمین در دوره مورد بحث بوده است؟ آیا تحولات «دروندینی» موجب تحولات عمیق در سایر عرصههای اندیشه شد یا، به عکس، تحولات فلسفی و تطورات اجتماعی موجب بروز تحولاتی در نگرش دینی شد؟ یا آن که ارتباطی دو سویه و نوعی تقارن میان آن دو برقرار بوده و هر دو بر یکدیگر تأثیرگذار بودهاند؟ به بیان دیگر، آیا نهضت اصلاح دینی به طور عام و اصلاحات پروتستانی به معنای خاص، علت و سرمنشأ تحولات اساسی در غرب در این دوره و دوره متأخر بود و همو بود که غرب را غرب کرد یا آنکه خودش معلول تحولات فکری و اجتماعی بود؟ یا آن که هر دو، دو جریان موازی بودند که گاه بر یکدیگر تأثیر و تأثر داشتند. اگر فرض نخست را بپذیریم، آیا لزوماً چنین است که در جوامع به خصوص جوامع دینی هر گونه تحول در ساحتهای مختلف اجتماع باید از مسیر تحولات در اندیشه دینی رخ دهد؟ اصلاً چرا اصلاحات دینی و پروتستانی در قرن شانزدهم رخ داد؟ وقوع این امر بر حسب صدفه و اتفاق بود یا آن که لازمه جبری شرایط محیطی بود؟ آیا در غرب نهضت اصلاح دینی در صد سال قبل از دوره اصلاحات امکان وقوع داشت یا نه؟ اگر نداشت – گو اینکه بعضی از محققان گفتهاند-[15] چرا نداشت؟ حرفهای لوتر و امثال او، تقریباً همان حرفهایی است که از دویست سال قبل کسانی با همان خلوص و رسایی در جهان مغرب زده بودند و چنان بر آن اصرار ورزیده بودند که کلیسای کاتولیک چارهای کنار گذشتن قاعده محبت و عشق، و توسل به داغ و درفش و چوبه دار و سوزاندن ندید. آن جریان به راحتی سرکوب شد و نتوانست دورانساز باشد، گرچه الهامبخش بود.
پرسش دیگر آن است که آیا تحولات دینی در اسلام معاصر، تحولاتی «دروندینی» است که میتواند بر ساحت فکر و اندیشه در جهان اسلام اثر بگذارد، یا آن که «برون دینی» و ناشی از تحولات دیگری است و در این صورت، اگر تحولاتی در اندیشه رخ دهد، باید منتظر بازتابهای آن در اندیشه دینی باشیم و گر نه، یا تفکر دینی ما عقیم و نازاست یا چندان بیعیب و نقص که نیازمند هیچ تحولی نیست.
به هر تقدیر، در میان کسانی که تجربیات بیرونی را پیش روی نهادهاند و معتقدند باید از آن بهره گرفت، عدهای تصور کردهاند که توفیقات تمدن مغربزمین از آن زمان رخ داد که غرب در اندیشه دینی خود تجدید نظر کرد و الهیات خاصی را جانشین الهیاتی دیگر کرد. در هر جامعهای که جامعه دینی تلقی شود و دین در جامعه، فرهنگ و سیاست تأثیرگذار باشد، نگاه الهیاتی بر همه چیز تأثیرگذار خواهد بود و هر گونه پیشرفت یا پسرفت تحت تأثیر آن خواهد بود. با این نگاه تصور شده است که غرب تا زمانی که نگاه دینی کاتولیکی و اسکولاستیکی بر آن فرمانروایی میکرد، به دستاوردی بیش از استبداد دینی، عقبماندگی اجتماعی و اقتصادی دست نیافت و همین که از این نگرش خسته و سرخورده شد، و نگاهی اصلاحطلبانه و پروتستانی با مبانی محکم الهیاتی را پذیرفت، به ناگاه افقهای امید وپیشرفت را در برابر خود مشاهده کرد. حال در جهان اسلام و در کشور ایران اگر خواهان تحولی اساسی در ساحت فرهنگ، اجتماع، سیاست و اقتصاد هستیم عین همین داستان باید تکرار شود، زیرا به قول حکیمان، حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد. از همین روست که این گروه معتقدند یگانه حل مشکل ما روی آوردن به اسلامٍ پروتستانی است. کسانی که تجربه اصلاحات پروتستانی را تنها نسخه مفید برای تحولات فکری در جهان اسلام در دوره معاصر میبینند، دو پیشفرض در کلامشان هست که اثبات نشده و شاید اصلاً به مرحله اثبات نرسد یا خلافش صدق کند که عبارتند از:
نخست آن که غرب را نوع نگاه دینی – یعنی پروتستانیاش- متحول کرد و تا زمانی که این نگاه پدید نیامد، حتی با گذشت صدها سال و تحولات فراوان اجتماعی، سیاسی و دینی، اتفاقی نیفتاد.
و دوم آن که ما نیز برای دستیافتن به آنچه غرب به دست آورد، باید راه آنان را طی کنیم و هیچ راهی فرارویمان نیست جز این راه.
ما در این نوشته در صدد بررسی و کاوش ابعاد دو نکته هستیم:
نخست آن که آیا شکوفایی کنونی تمدن غرب (و در نقطه مقابل، عقبماندگیش در قبل از دوره مدرن) صرفاً معلول نگاه دینی و الهیاتیاش بود؟ آیا نمیتوان گفت که جریانی فکری و نیرومند در غرب شکل گرفت که در گذشته دیرینهاش ریشه داشت و همین جریان بر تفکر دینی هم تأثیر گذاشت و آن را دگرگون کرد؟ البته از آنجا که همۀ تحولات در ساحت اجتماع بر یکدیگر تأثیرگذارند، تفکر دینی هم در عین تأثیرپذیری، بر تفکر فلسفیاش تأثیر گذاشت و بدین سان، رابطهای دو سویه میان فلسفه و الهیات برقرار شد و هر دو در نیرومندشدن همدیگر سهیم شدند. رابطه میان این دو بخش چنان قوی است که امروزه نیز نمیتوان فلسفه غربی را بدون الهیات مسیحی به خوبی درک کرد، زیرا این فلسفه در خاستگاهی الهیاتی نشو و نما یافته است و از سوی دیگر، الهیات نیز در بستری کاملاً فلسفی رشد کرد تا جایی که اولین سخن در یکی از مهمترین منابع تفکر مسیحی، سخنی است که از ساحت فلسفه به عاریت گرفته شده است.[16]
دوم آن که همان نگاه به عینه برای ما کافی و ضروری است و نسخهای که برای آن بیمار نوشته شده است، عیناً برای بیمار دیگر هم باید استفاده شود؟ در این صورت، هر دو جامعه، به رغم تفاوتها در باورها و نگرشها و منش و اخلاق در شرایط یکسانی هستند یا آنکه شاید آن نسخه شفابخش، سم مهلکی برای دیگری یا دارویی فاقد تاثیر باشد؟
* * *
اصطلاحات
اصلاح/رفرم: اصلاح از ریشة صلح به معنای بسامان کردن است، چنانکه در کتب لغت آمده است: «الصلاح ضد الفساد»[17] یا «صلح، زال عنه الفساد و صلح الشیی کان نافعاً او مناسباً و اصلح فی عمله و امره اتی بما هو صالح نافع» (معجم الوسیط). کلمه رفرم نیز گرچه معنای متفاوتی دارد (شکل دادن مجدد به چیزی) ولی در مجموع، موارد استعمال آن یکی است. البته در اینجا میان دو کلمه reformist و کلمه reformer باید فرق است که شاید در مورد اولی، تعبیر به «معتقد به اصلاح» و در مورد دومی «اصلاحگر» یا کسی که وارد عرصه اصلاح میشود، مناسب باشد.
اصلاح دین یا دینی: به هنگام بحث در باره اصلاح دین یا اصلاحات دینی یا مصلحان دینی باید دید که این اصلاحات، وصف دین است و این دین است که به عارضهای گرفتار آمده و لاجرم باید اصلاح و درمانش کرد یا چیز دیگری باید هدف اصلاح قرار گیرد و با استفاده از دین و با برخورداری از ابزار دین به اصلاح امر دیگری بپردازیم. در این صورت دین نقش یک طبیب را دارد، ولی در حالت اول دین به سان بیمار است. قاعدتاً برای کسانی که ایمانی وفادارانه به دین دارند، اصلاح دین امری نادرست و خطاست اما کسی که به دین به سان پدیدهای مانند سایر پدیدههای اجتماعی مینگرند، و به وحیانی بودن و آسمانی بودن تعلق خاطری ندارند، منطقی است که اینگونه تصور کند که خود دین باید درمان شود؛ چنانکه گاهی اوقات این نهاد خانواده است که آفتزده میشود و باید از آن آفتزدایی کرد. البته گاهی این اصطلاح برای اصلاح «تفکر دینی» به جای خود دین به کار میرود. در این صورت، احیا و اصلاح تفکر دینی گاهی به معنای زدودن بدعتها و رسوباتی است که به جان دین افتاده است و گاهی به معنای احیای معنویت دین و گاهی نیز به معنای بازگشت به کتاب و سنت به منظور ساختن بنای فکری و اعتقادی جدیدی است که متناسب با تصویر و تجربهای که انسان امروز از جهان و انسان است. از هواداران تفسیر اول میتوان به ابنتیمیه و سلفیون اشاره کرد و از هواداران تفسیر دوم به امام محمد غزالی، و از هواداران تفسیر سوم به کسانی چون اقبال لاهوری (1256-1317)، ابوالکلام آزاد (1888-1958) و امین الخولی. اصلاح دین نیز که با ابزار نقد صورت میگیرد، گاهی به شکل نقد درونی است و گاهی به شکل نقد بیرونی. نقد درونی آن است که از موضع ایمان و با هدف توانمند کردن هر چه بیشتر دین در ساحت اجتماع و ضمن همدلی با دین صورت میگیرد و نتیجهاش نیز تقویت جایگاه دین است. اما نقد بیرونی از ناحیۀ نامومنان به دین و با هدف زدودن اندیشههای دینی و دینداران و بیاعتبار کردن اندیشه دینی است که از مهمترین منتقدان از این دست میتوان از فویرباخ، راسل و فروید نام برد.[18]
احیا/احیاگری: احیا به معنای زنده کردن، اصطلاحی فقهی است که مراد از آن، آبادکردن زمینهای موات و بایر است. در حدیث آمده است من احیا ارضا میتاً فهی له (….). اصطلاح احیاگری هم اکنون هم مفادی اجتماعی دارد و هم مفادی دینی. در گذشته از واژه اصلاح کمتر استفاده میشد، گر چه در احادیث مواردی مثل «و لکن ارید الاصلاح فی امتی جدی و ابی» کم نیست و بیشتر از واژه احیا استفاده میشد. این واژه نام کتاب بسیار مهم ابوحامد غزالی (450- 505) است. اثر مذکور پس از تألیف، به سرعت در جهان اسلام از هندوستان تا قرطبه در آندلس منتشر شد و موافقان و مخالفان فراوانی داشته و دارد و از این جهت از معدود کتابهای تاثیرگذار و موجآفرین در جهان اسلام تاکنون است. مخالفت با کتاب در حدی بود که کسانی در غرب اسلامی (مغرب و آندلس) کفر و زندقهاش دانستند و دست به دامن حاکمان شدند تا نسخههای آن از دسترس مردمان خارج و از جمله در مسحد جامع قرطبه سوزانده شود و کسان دیگری چندان بدان ارج نهادند که این مثل معروف شد که «بیع اللحیه و اشر الاحیا.» این کتاب بارها، شرح، تلخیص و ترجمه شده است که از مهمترین آثار در این باب از کتاب المحجه البیضاء فی تهذیب الاحیاء اثر فیض کاشانی باید نام برد.[19]
شرق و غرب: شرق به دو معنای متفاوت در سیاقهای مختلف به کار میرود. در حوزه ادیان و اصطلاحشناسی آن، هنگامی که صحبت از شرق و غرب میشود مراد شرق و غرب آسیاست و لذا ادیان شرق، شامل هندوئیسم وبودیسم و امثال آن میشود ولی ادیان ابراهیمی که همگی در غرب آسیا ظهور یافتند، ادیان غربی به حساب میآیند؛ اما اصطلاح شرق و غرب امروزه در دانش جغرافیا مفهوم متفاوتی دارد که همگان آگاهند و در این صورت، همه ادیان مذکور در شرق نشو و نما یافتند. اما شرقشناسی به معنای مطالعه شرق توسط غربیان به عنوان چیزی دیگر با روش عینیت علمی و به دور از پیشداوریها و هرگونه دستکاری ذهنی، به عنوان مجموعه فرهنگها و تمدنهایی است که نه تنها از نظر جغرافیایی درجای دیگری قرار دارند، بلکه فرقی ماهیتی با تمدن غرب دارند.[20] این رشته علمی در دهههای قبل، چهرههای شاخص و بسیار مهمی داشته است و تحقیقات ارزشمند و گاه منحصر به فردی توسط مستشرقان صورت گرفته است؛ گر چه به نظر میرسد که شرقشناسی[21] و نسل مستشرقان در حال انقراض است و البته این موضوع به دلایل مختلفی میتواند باشد، ولی لزوماً به معنای پایان تحقیقات غربیان در حوزههای مذکور نیست.
غرب مسیحی: به منطقهای گفته میشود که تحت هدایت دینی کلیسای رم بود و از نظر معنوی و سیاسی، نقطۀ مقابل کلیسای ارتدوکس شرق است که رهبری کلیسای شرق از جمله در روسیه و بالکان را به عهده داشته است.
سلفی: عنوانی است که به هواداران تفکری در جهان اسلام داده میشود که تنها راه نجات در جهان معاصر را در بازگشت به گذشته و پیروی از سلف صالح و اندیشه های آنان با حذف زواید و اضافات در دورانها مختلف میداند. البته هواداران این تفکر لزوماً نظرگاههای واحدی نداشتهاند و افراد و گروههایی مختلفی چون وهابیت، اخوان المسلمین و غیره را فرا میگیرد.
روحانی:[22] کسی که جایگاه مهمی نزد خداوند دارد و میتواند به نوعی واسطهگری کند. البته موقعیت و اعتبار این دسته در ادیان مختلف متفاوت است و حتی در یک دین نیز ممکن است افرادی شان بالاتر و والاتری داشته باشند. البته این گونه نیست که همیشه، متولیان امر دین، روحانی به معنای فوق باشند. به همین جهت، در کلیسای پروتستان از واژه خدمتگذار[23] و در جهان اسلام از واژه عالم استفاده شده است که فاقد بار معنایی فوق است.
پروتستانتیزم: جریان و نهضتی دینی در غرب مسیحی در قرن شانزدهم که مهمترین نتیجه و حاصل نهضت اصلاحات دینی بود. این کلمه در اصل از ریشه پروتست به معنای اعتراض گرفته شده است که اشاره به اعتراض جمعی از امیران آلمان به تصمیمات گرفتهشده در مجمعی در آلمان علیه جریان اصلاحات دینی دارد.
نهضت اصلاح دینی: جریانی تحولخواه در قرن شانزدهم که خواستار تغییر و تحول اساسی در منش و روش کلیسای کاتولیک با بازگشت و الگو گرفتن از گذشته بود. معمولاً آغاز نهضت اصلاح دینی در غرب را نصب مواد نود و پنجگانه[24] به دست لوتر بر در کلیسای ویتنبرگ میدانند. باید توجه داشت که آیین پروتستان محصول و نتیجه نهضت اصلاح دینی قرن شانزدهم است.
بنیادگرایی: بنیادگرایی یا اصولگرایی در غرب و جهان اسلام با معانی و فحواهای نسبتاً متفاوتی به کار میرود. در جهان اسلام، بنیادگرایان از یک سو تحت تأثیر اندیشههای وهابی بودند که داعیه تطهیر و پیراستن عقاید داشتند و نیز تعالیم سلفی کسانی مانند عبده که اسلام اولیه را با مطلوب امروز که اسلامی عقلگرا و انسانی است، سازگار میدید. البته این دو رگه اصولگرایی بعدها از یکدیگر دور شدند؛ چه سلفیه هر چه بیشتر پرچمدار فعالیت انقلابی شد و وهابیگری مظهر محافظهکاری سفت و سخت.[25] اما بنیادگرایی در غرب عنوان عام جنبشی الهیاتی در قرن بیستم است که در میان پروتستانهای محافظهکار شمال امریکا پدید آمد که از ویژگیهای آن، تأکید بر وحی و مرجعیت ظاهری کتاب مقدس و خطاناپذیری آن، جدایی از سایر شاخههای مسیحی و نوعی استقلالطلبی و تأکید بر تقدس و پارسایی شخصی در برابر مسائل اجتماعی است. این اصطلاح در دهه 1920 برای توصیف کسانی به کار میرفت که به نوعی به پروژه «بنیادها»ی ایمان مسیحی کمک مالی میکردند، به ویژه آن دسته از باورهایی که در مجموعه دوازه جلدی «بنیادها» چاپ شد و برای هزاران کشیش و غیره فرستاده شد. این جریان در امریکا نفوذ زیادی دارد و از پرنفوذترین هوادارانش، بت رابرتسون، چهره سرشناس تلویزیونی و نامزد ریاست جمهوری حزب جمهوریخواه در سال 1988 است. [26]
مدرنیته و مدرنیسم: اصطلاح مدرنیته به لحاظ مفهومی از مدرنیسم متفاوت است. مدرنیته «رویداد» و واقعهای خاص است که در زمانی در غرب رخ داده است و مخصوص کسانی است که جهاننگری خاصی داشتند، اما مدرنیسم فرایندی است که در نهایت به مدرنیته انجامید یا به عبارتی، نوعی «نگاه» است که خاص یک منطقه جغرافیایی یا محدوده زمانی نیست. با تفکیک میان این دو باید دید این مدرنیته بود که مدرنیسم را پدید آورد یا به عکس؟ در فرض دوم جامعه ما هم میتواند مدرن شود اما اگر مدرنیته، مدرنیسم را به وجود آورد، باید همان واقعه را تکرار کرد تا تفکر خاص آن ایجاد شود و مدرنیسم از آن نتیجه گرفته شود.
[1] داوری، درباره غرب، فصل اول و دوم.
[2] مغولها غیر از کشتار مردم و نیروهای جوان کاری، بسیاری را نیز که کاردان بودند به مناطق خود گسیل کردند و عدهای دیگر را نیز در قشونکشیهای خود به کار گرفتند و بسیاری موارد، از سپر انسانی برای پیشبرد اهداف خود استفاده کردند. به نظر عدهای از محققان، حمله مغول یکی از عواملی بود که موجب شد برتری علمی و فرهنگی شرق به غرب انتقال یابد. گفته میشود که اگر جهان اسلام سپر بلای مغولها نشده بود، سپاهیان آنان به مرزهای ایتالیا و آلمان رسیده بودند، و شاید هرگز رنسانس اتفاق نمیافتاد و کییف و فلورانس نیز به سرنوشت مسکو و بغداد گرفتار میشد (زیباکلام، ما چگونه ما شدیم؟ ص 187).
[3] . اسلام از ابتدا نزد اروپائیان به مثابه یک مشکل و تهدید نگریسته میشد و این نگرش همیشه بر روابط و تصمیمگیریهای دو طرف به طور محسوس و نامحسوس سایهافکن بوده است. در قرن شانزدهم نیز اسلام در لباس ترکهای عثمانی و نه اعراب سابق، مشکل بزرگی برای اروپا به حساب میآمد، به گونهای که به گفته برنارد لوس (Bernard Lohse, p. 4): «تاریخ لوتر و نهضت اصلاح دینی باید در این سیاق و بستر عامتر بررسی شود» (31ّFrancisco, Martin Luther and Islam, p. ). لوتر سه دهه بعد از فتح قسطنطنیه به دست سپاهیان عثمانی در سال 1453 دیده به جهان گشود. هجوم همه جانبه و بیامان ترکان عثمانی، کاتولیکها را متقاعد کرده بود که باید جنگ صلیبی دیگری به قصد فتح قسطنطنیه و سرزمین مقدس در فلسطین به راه انداخت. اومانیستها و پروتستانهای اولیه علاوه بر پذیرش موضوع جنگ دفاعی، به مطالعه عثمانیها و دینشان پرداختند و حتی عدهای خوشبینانه موضوع فعالیتهای میسیونری در میان آنان را به پیش کشیدند (Ibid, p. 32). همین ترس و وحشت عمیق از اسلام، از پذیرش اهمیت شایان تبادلات غنی فرهنگی و علمی میان جهان اسلام و مسیحیت مانع شد. تنها به وسیله تأثیر اسلام بود که غرب مسیحی امکان آشنایی با بخش عظیمی از میراث فرهنگی یونان باستان را یافت که مدتها به شکلی ناشناخته در صومعهها بدون استفاده مانده بود و بر آن رنگ شرک و کفر زده بودند. افزون بر این، اعراب اروپا را به استفاده از کاغذ آشنا کردند که تأثیرش بر جنبش رنسانس و اصلاحات زیاد بود.
[4] ساراسن (Saracen) در فرهنگ اروپایی به معنای اعراب بادیهنشین است. در دایرهالمعارف فارسی ص 1220 آمده است: «نامی که یونانیان و رومیان متأخر به مردم چادرنشین بیابان سوریه و عربستان که مزاحم مرزهای امپراتوری روم در جانب سوریه بودند، اطلاق میکردند و سپس به عربها و توسعاً – خاصه در موارد مربوط به جنگهای صلیبی – به مسلمانان به طور کلی اطلاق میشد (اصطلاح غالب در مورد مسلمانان اسپانیا و پرتغال مورها بود.)…عاقبت اعراب شمالی و عربهای بینالنهرین و مرزهای ایران تحت این عنوان درآمدند. پس از تأسیس دولت اسلامی، بیزانسها همه اتباع مسلمان تابع خلفا را ساراسن خواندند و این تسمیه تا اواخر قرون وسطی و حتی پس از سقوط خلافت بغداد هم معمول بود و به وسیله بیزانسیها از طریق جنگهای صلیبی وارد اروپای غربی گردید و در مورد همه عربها و محصولات ممالک شرقی رواج یافت.»
[5] در این خصوص مقاله تحقیقی زیر قابل اهمیت است:
Talat, Asad, “Euroe against Islam: Islam in Europe” in Addrow Rippin (ed.), World Islam, pp. 15-28, Quoted in The Muslim World 87 (2) (1997): 183-95.
[6] جالب این که ابتدا این پدیدهها با دشمنی و خصومت سخت مواجه شد و رفتهرفته از دامنۀ مخالفتها کاسته شد تا جایی که استفاده از آن واجب و لازم دانسته شد.
[7] nations
[8] فرانسیس فوکویاما در کتاب پایان تاریخ؟ با استفاده از نظریه هگل، معتقد بود که فرو ریختن دیوار برلین به طور اجتنابناپذیری به پیروزی جهانی لیبرال دموکراسی و مصرفگرایی سرمایهداری میانجامد؛ اما چند سال بعد و به دنبال حوادث خونین در بالکان بوسنی و هرزگوین و بروز اختلافات میان صربها و مسلمانان، ساموئل هانتینگتون با نظریه مذکور مخالفت کرد و از نبرد تمدنها خبر داد (نگاه کنید به:Mojeeb R. Khan, “The Western Worlds: ‘End of History’, or the ‘Clash of Civilizations?’” in Qureshi, E. (ed.), The News Crusades; constructing the Muslim Enemy. New York: Columbia University: 2003. P. 170). هانتینگتون برای اولین بار در سال 1993 در مقالهای در مجله معتبر فارن افیرز زیر عنوان «برخورد تمدنها» به طرح این موضوع پرداخت. واکنشها به این مقاله از دهه 1940 تا آن زمان بیسابقه بود. این مقاله نگرانیهای زیادی بابت پیامدهای احتمالی آن، در میان هواداران صلح در جهان ایجاد کرد: «استدلال من درباره اینکه مهمترین و خطرناکترین بعد سیاست جهانی که در حال شکلگیری است، برخورد میان گروههایی از تمدنهای گوناگون خواهد بود، برخی افراد را تحت تأثیر قرار داده بود، توجه گروهی را به موضوع جلب کرده بود، عدهای را ترسانده یا عصبانی کرده بود و باعث حیرت جمعی دیگر شده بود (هانتینگتون، برخورد تمدنها و بازسازی نظم جهانی، ص 22). وی در تحلیلی از جهان پس از جنگ سرد، معتقد است که اگر در گذشته نزدیک، چالشها ویژگی ایدئولوژیک، سیاسی و اقتصادی داشت، در دوره پس از جنگ سرد، چالشهای دیگری در سطح بینالمللی بین تمدنها و فرهنگها رخ خواهد داد که یک سر این مناقشه تمدن غربی است و یک سر دیگر تمدن اسلامی و تمدن کنفوسیوسی و پنج تمدن دیگر و این برخورد اجتنابناپذیر است. (هانتینگتون، مقاله اصلی «برخورد تمدنها»، ص 25). این دیدگاه مخالفان سرسختی در جهان اسلام داشته که از جمله آنها ادوارد سعید، نویسنده کتاب شرقشناسی، است که نظریه وی را چالش نادانیها دانسته است.
[9] یاسپرس، آغاز و انجام تاریخ، فصول ششم و هفتم، صص 31- 102 و داوری اردکانی، درباره غرب، ص 12
[10] در سراسر این نوشته، مراد ما از شرق و جهان اسلام یکی است، مگر مواردی خاص که شرق معنای عامتری دارد و تمدنهای هندی، چینی، ژاپنی و غیر را شامل میشود که در این موارد توضیحات و قرائن لازم